کی جزا می رسد از اهل حیا سرکش را
آب آیینه محال است کشد آتش را
بر زبان راست روان را نرود حرف خطا
خامه ظاهر نکند جز سخن دلکش را
استخوانم نشود سد ره ناوک یار
شمع ناچار به خودکوچه دهد آتش را
کینه سازی المی نیست که زایل گردد
روزوشب سینه پرازتیر بود ترکش را
از چه پرواز بزرگی نفروشد زاهد
ریش برتافته کم نیست بزاخفش را
بگذر از خرقه اگر صافی مشرب خواهی
کز نمد می گذرانند می بیغش را
ناله ای هست اگرگریه عنان کوته کرد
ابر ازبرق چرا هی نکند ابرش را
مژه ای بازکن از چاک کتان هستی
نتوان دید به چشم دگرآن مهوش را
دام ماگرم روان نیست تعلق بیدل
خارپا مانع جولان نشود آتش را